یادش بخیر،یادش بخیر حال و هوای جبهه ها...
جهت دانلود بر روی لینک زیر کلیک بفرمایید.
- فرمت کلیپ 3gpمی باشد.
جهت تعجیل در فرج:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
10) از شناسایی آمده بود. منطقه مثل موم توی دستش بود. با رگ و خون حسش میکرد. دل میبست و بعد میشناختش. اصلاً به خاطر همین بود که حتی وقتی بین بچهها نبود، از پشت بیسیم جوری هدایتشان میکرد که انگار هست. انگار داشت آنجا را میدید. عشق حاجی به زمینها بود که لوشان میداد، لخت و عور میشدند جلو حاجی.
دفترچهی یادداشتش را باز میکرد. هرچی از شناسایی بهش میرسید، توی دفترچهاش مینوشت، ریز به ریز. حالا داشت برای بقیه هم میگفت. این کار شب تا صبحش بود. صبح هم که ساعت چهار، هنوز آفتاب نزده، میرفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع میشد. بعضی وقتها صدای بچهها در میآمد. همه که مثل حاجی اینقدر مقاوم نبودند.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
9) زنگ زده بود که نمی تواند بییاید دنبالم .باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.کف آشپزخانه تمیز شده بود.همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛توی ظرفهای ملامین چیده بودشان .
کباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه .
وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن میکرد،خشک می کرد وجمع می کرد.
آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
8) همهی کارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو میکرد. اذان میگفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضر بود. کمتر پیش میآمد کسی توی این کارها از او سبقت بگیرد.
خیلی هم خوش سلیقه بود. یکبار یک فرشی داشتیم که حاشیهی یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکتمان. ابراهیم وقتی آمد خانه، گفت «آخه عزیز من! یه زن وقتی میخواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش صحبت میکنه. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم، اونم میگه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری که حاشیهی سفیدش افتاد بالای اتاق.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
یکی از سربازانی که اخیرا توسط گروهک جندالشیطان
در حوالی چابهار به گروگان گرفته شده بود، ماجرای جالبی را از نحوه آزادی خود و
دوستانش تعریف میکند.
وی این اتفاق قابل تامل و کرامت ثامن الحجج (ع) را به صورت شفاهی در اختیار
"مشرق" قرار داده که متن آن بدین شرح در معرض دید خوانندگان قرار می
گیرد: . . .
منبع tabnak.com
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
6) شب عملیات خیبر بود. داشتیم بچهها را برای رفتن به خط آماده میکردیم. حاجی هم دور بچهها میگشت و پا به پای ما کار میکرد.درگیری شروع شده بود. آتش عراقیها روی منطقه بود. هر چی میگفتیم «حاجی! شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگر.» مگر راضی میشد؟ از آن طرف، شلوغی منطقه بود و از این طرف، دلنگرانی ما برای حاجی.
دور تا دورش حلقه زده بودند. اینجوری یک سنگر درست کرده بودند برای او. حالا خیال همه راحتتر بود. وقتی فهمید بچهها برای حفظ او چه نقشهای کشیدهاند، بالاخره تسلیم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.
5) چشم از آسمان نمیگرفت. یک ریز اشک میریخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میکرد. وقتی میرسیدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بیرون میآمد.
پشت بیسیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقهی بعد،صدای گریهی فرماندهها از پشت بیسیم میآمد.
4) از دست کریمی، زیر لب غرولند میکردم که «اگر مردی خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمیکرد من با این سن و سالم، چهطور اینها را از پل رد کنم؛ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور مینشستم، پام به زور به زمین میرسید. چه جوری خودم را نگه میداشتم؟
- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی میگی؟
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم، رد شدم و جوری که بشنود گفتم «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم.»
باز گفت «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.»
چشمت روز بد نبیند. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دلخور نیستم. ترا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشمغرهای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل، که از آنطرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خندهی حاجی بند میآمد؟ من هم که جولان پیدا کرده بودم، حالا نخند و کی بخند. یک چیزی میدانستم که زیر بار نمیرفتم. کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش میریخت. حاجی گفت «زورت به بچه رسیده بود؟»
- نه به خدا، میخواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارت داریم.
از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت «بیا این زیارت عاشورا رو بخون، با هم حال کنیم.» چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمیتوانستم اینجوری بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»
وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را میخواند و اشک میریخت.
3) به رختخوابها تکیه داده بود. دستش را روی زانویش که توی سینهاش کشیده بود، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم میافتاد. منتظر ماشین بود؛ دیر کرده بود.مهدی دور و برش میپلکید. همیشه با ابراهیم غریبی میکرد، ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت. همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی اینبار انگار آمده بود که برود. خودش میگفت «روزی که من مسئلهی محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بیعاطفهای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همینطور که از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی. فکر نمیکنی مادرت چهطور میخواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقهای میشد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخکوبم کرد. نمیخواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اونقدر نماز میخونم و دعا میکنم که دوباره برگردی.»
1) به سنگر تکیه زده بودم و به خاکها پا میکشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم.داشت رد میشد. سلام و احوالپرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافهی عبوس من و اوضاع و احوال، فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
1)« خواهران ما در حالى که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... هدفدار در جامعه حاضرشده اند.»
(رییس جمهور شهید محمد على رجایى)
2)«اى خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهى چادر تو می ترسد تاسرخى خون من.»
(شهید محمد حسن جعفرزاده)
3) «مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداکارى شما رشد پیدا کردم.»
(شهید غلامرضا عسگرى)
4)«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوىمعنویت و صفا مىکشاند.»
(شهید على رضائیان)
5) «از خواهران گرامى خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا کهحجاب خونبهاى شهیدان است.»
(شهید على روحى نجفى)
6) «و تو اى خواهر دینىام: چادر سیاهى که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است.»
(شهید عبدالله محمودى)
7)«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بىاعتنایى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»
(شهید على اصغر پور فرح آبادى)
8)«به پهلوى شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.».
(شهید حمید رستمى)
9) «خواهرم: حجاب تو مشت محکمى بر دهان منافقین و دشمنان اسلام مى زند.»
(شهید بهرام یادگارى)
10)«یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.»
(شهید صادق مهدى پور)
11)«از تمامى خواهرانم مىخواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند.»
(شهید سید محمد تقى میرغفوریان)
12)«خواهرم: از بى حجابى است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش.»
(شهید حمید رضا نظام)
13) «حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست»
(شهید محمد کریم غفرانى)
14) «خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان مىکشید.»
«حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را مى بینى و دشمن تو را نمى بیند.»
(سردار شهید رحیم آنجفى)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فرازی از وصیت نامه سردار شهید عبد الحسین برونسی
.. شما ای زن، چون زینب کبری (سلامالله علیها) فرزندانم را هم پدریکن و هم مادری، مادری که اسلام میگوید. برای چندمین بار باز هممیگویم؛ هر کس آمد و گفت: فرزند بی بابا نمیخواهم باید توی دهنشبزنید. همسر عزیزم شما هفت فرزند دارید، باید آنها را آنچنان با اسلام آشناکنید که روز قیامت هم به درد خودت بخورند و هم به درد من، در راه امامخمینی که همان راه قرآن و راه امام حسین است بروند تا سر حد شهادت. از همه شما میخواهم که هر موقع پسرانم را داماد کردید، یکدختر مؤمن بگیرید، فاطمه و زهرا را هم یک شوهر مؤمن برایشان انتخابکنید، برای داماد و عروس کردن فرزندانم پی مال دنیا نروید، فقط ببینید که ازهمه بهتر خدا را میشناسد، ملاک خدا باشد. در هر کار اگر انسان خدا را درنظر بگیرد انحراف ایجاد نمیشود. همسر عزیزم! اگر شما این حرفهایی که من در وصیت نامه نوشتم، عمل کردید، مناگر در راه خدا شهید شدم، شما را تا به بهشت نبرم! خودم نمیروم. ازهمهی شما میخواهم که مرا حلال کنید و از پدر و مادر مهربانم هممیخواهم، که مرا حلال کنند.