حاج احمد در کنار خاکریز جاده شلمچه دست یک بسیجی را که از بیخوابی گلایه میکرد، گرفت، او را از سینهکش خاکریز بالا برد و جایی را در روبهروی ما، در آسمان سمت غروب نشان داد و گفت: «ببین بسیجی! میدانی آنجا کجاست؟». آن برادر که کمی گیج شده بود گفت: «نمیفهمم حاج آقا!». حاج احمد گفت: «یعنی چه مؤمن! نمیفهمم چیه؟ آنجا انتهای افق است، من و تو باید این پرچم خودمان را آنجا بزنیم، در انتهای افق... هر وقت آنجا رسیدی و پرچم خودت را کوبیدی، بعد بگیر بخواب، ولی تا آن وقت، نه.
جهت تعجیل در فرج:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
سلام
به به!
روحمون با یادشون شاد.
جزاکم الله خیرا
اللهم عجل لولیک الفرج
حاج احمد منتظریم همچنان تا آخرین نفس درتمام عرصه ایستاده ایم