ابو اسحاق سبیعى گوید:
بر مسروق بن اجدع وارد شدیم، مهمانى داشت که او را نشناختیم ، و هر دو مشغول غذا خوردن بودند. آن میهمان گفت:
من در جنگ حنین با رسول خدا (ص) بودم - از این سخن دریافتیم که او پیامبر
(ص) را دیده و با حضرت صحبتى داشته است - که صفیّه دختر حیىّ بن
اخطب حضور پیامبر (ص) آمد و عرضکرد: اى رسول خدا من چون دیگر زنان شما
نیستم ، پدر و برادر و عموى مرا کشته اید (و من کسى را ندارم )، بنا
بر این پس از وفات شما به چه کسى رجوع کنم ؟ حضرت فرمود: باین شخص - و با
دست به علىّ بن ابى طالب (ع) اشاره نمود-. و نیز همان
میهمان گفت : آیا شما را به خبرى که حارث اعور بمن باز گفت خبر ندهم ؟
گفتیم : چرا، گفت : (که حارث گفت :) خدمت علىّ بن ابى طالب (ع) رسیدم، حضرت فرمود: اعور! براى چه آمدى ، گفتم : یا امیر المؤمنین دوستى شما مرا
بدینجا کشانده است. فرمود: تو را بخدا راست مى گوئى؟ گفتم:
بخدا سوگند، آرى، حضرت: سه بار مرا سوگند داد سپس فرمود: آگاه باش که
بنده اى از بندگان خدا نیست که خداوند
دل او را بایمان آزموده باشد جز اینکه دوستى ما را در قلب خود احساس مى کند
و ما را دوست مى دارد. و بنده اى از بندگان خدا نیست که خداوند بر او
خشم گرفته باشد جز اینکه بغض و دشمنى ما را در دل خود احساس مى کند و ما را
دشمن مى دارد.
بنا بر این دوست ما هر روز که روز را آغاز مى کند در انتظار رحمت بسر مى
برد، و درهاى رحمت نیز بروى او گشوده است، و دشمن ما روز را آغاز مى
کند در حالى که بناى کار خود را بر لب پرتگاهى قرار داده که او را ب آتش
دوزخ دراندازد.
پس رحمت اهل رحمت گوارایشان باد، و جایگاه اهل دوزخ نیز همان هلاکتشان باد.
برگرفته از:
کتاب ترجمه امالی شیخ مفید (دانلود کتاب)
جهت تعجیل در فرج:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم